به گزارش سینماپرس، «دیوید هاپکینز» نویسنده آمریکایی است که چندین کتاب داستان کوتاه و کمیک بوک های مختلفی از او تا به حال به چاپ رسیده و در حال حاضر در حال نگارش اولین رمان خود است. یادداشت زیر در صفحه شخصی او در «مدیوم» منتشر شد و در سال ۲۰۱۶ با بیش از ۳ میلیون بازدید جزء برترین نوشته های آن سال شد. نوشته زیر نقد متفاوت به سریالی آمریکایی و کمدی است که از سال ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۴ به مدت ۱۰ سال هر هفته پخش میشد و از محبوب ترین سریال های تاریخ تلویزیون است. داستان روایت زندگی روزمره ۶ دوست میباشد که در طول روز ساعت های زیادی را با هم میگذرانند.
میخواهم برای شما از مجموعهای تلویزیونی بگویم که اخیرا با همسرم یکجا از نتفلیکس تماشا میکنیم. داستان یک مرد خانواده، اهل علم و دانش و نابغهای که در بین دوستانی ناباب گرفتار شده است. او به آهستگی در سراشیبی دیوانگی و نا امیدی سقوط میکند و با بدبختیهای پشت سر هم، نهایتا تبدیل به یک هیولا میشود. صد البته که دارم دربارهی فرندز و قهرمان تراژیک آن یعنی «راس گلر» حرف میزنم.
ممکن است شما آن را کمدی خطاب کنید، اما من نمیتوانم پا به پای شما بخندم. برای من فرندز نشانهای از تمایل ضد روشنفکری در آمریکا است، که در آن فردی با استعداد و باهوش بدست رفقای ابله خود مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. حتی اگر شما هم از نقطه نظر من به آن بنگرید چندان تفاوتی نمیکند، رگبار خندههای تماشاگران حاضر در استودیو به ما یادآوری میکند که واکنش ما غیر ضروری و زائد است.
موزیک تیتراژ هم خود مملو از نفوس بد است و به ما میگوید زندگی ذاتا فریبنده، دنبال حرفه بودن خندهدار، فقر در کمین و راستی زندگی شما است ولی «همیشه» بهرهمند از همراهی مشتی ابله خواهید بود و(will be there for you) آنها همیشه درکنار شما خواهند بود!
از قضا، مخاطبان فرندز به «راس» رو میآورند. اما شخصیتهای این نمایش تلویزیونی از همان ابتدا مقابل او میایستند (اپیزود ۱ را به یاد بیاورید، جایی که جویی دربارهی راس میگوید: «وقتی این یارو میگه سلام، دلم میخواد خودم رو بکشم») در واقع هر جا که راس چیزی راجع به علاقمندیهای خود، مطالعاتش و نظراتش میگوید هنوز جمله را تمام نکرده یکی از دوستانــش غر میزند و ناله میکند و از اینکه چقدر راس کسالتآور است میگوید و اینکه چقدر باهوش بودن احمقانه است و هیچ کس اهمیت نمیدهد و شلیک خندهی حاضران در استودیو هم پشت سر آن. این شیرینکاری تقریبا در هر اپیزود برای ۱۰ فصل ادامه پیدا میکند. آیا میشود راس را به خاطر اینکه مجنون میشود سرزنش کرد؟ و درست مثل تراژدیهای یونان باستان، قهرمان ما در مصیبتی گرفتار شده که از آن گریزی نیست. تهیهکنندگان سریال، همچون صدای تغییر ناپذیر خدایان، حکم دادهاند که سرانجام کارِ راس باید به ریچل (همانی که عشق خرید کردن بود و فشن است) ختم شود. صادقانه، فکر میکنم که او لایق بیشتر از اینها بود. شاید بهتر باشد بحث را بیشتر باز کنم. اگر دههی نود و اوایل دههی ۲۰۰۰ را به خاطر میآورید، حتما فرندز را نیز به خاطر دارید. دوستان در ساعات طلایی پنجشنبه شب پخش میشد و دوست داشتنیترین گروه از بازیگران را همراه خود داشت: همگی جوان، همه از طبقهی متوسط، همه سفید پوست، همه دگرجنسگرا، همگی جذاب (اما قابل دسترس)، از لحاظ اخلاقی و سیاسی کسالتبار و دارای شخصیتهایی ملموس و قابل هضم. «جویی»، ابله قصه، «چندلر»، شوخ طبع و اهل نیش و کنایه، «مونیکا»، یک وسواسی-جبری، «فیبی» یک هیپی، «ریچل» هم، لعنت بهش نمیدانم، عشق خرید کردن. و بعد از همهی اینها «راس»، راس روشنفکر و رمانتیک.
• چرا این همه همدردی با «راس»؟
این سریال در سال ۲۰۰۴ به پایان خود رسید. همان سالی که «فیسبوک» آغاز به کار کرد، همان سالی که «جورج دبلیو» بوش برای بار دوم به ریاست جمهوری رسید، همان سالی که برنامههای تلویزیونی نیرویی غالب در فرهنگ عامه بودند. همان سالی که «American Idol» سلطهی هشت ساله و وحشتانگیز خود بر آمریکا را آغاز کرد. همان سالی که «پاریس هیلتون» برند سبکزندگی خود را آغاز کرد و زندگینامهی خودنوشتی منتشر کرد. و «جویی تریبیانی» در سریالی مستقل بر حول محور کاراکترش در فرندز ظاهر شد. سال ۲۰۰۴ وقتی بود که ما به طور کامل تسلیم شدیم و حماقت را به عنوان یک ارزش پذیرفتیم. طرد شدن راس نشانی بر زمانهای است که بیشتر آمریکاییها در مواجهه با صدای منطق، حتی پیش از آنکه جملهی گوینده به پایان برسد رو بر میگرداندند.
بله، نظریهی من این است که فرندز ماشهی سقوط تمدن غرب را کشید. ممکن است که بگویید من دیوانهام، اما در پاسخ از زبان راس میگویم:«اوه، من؟ من؟ من عقلم رو از دست دادم؟ من درک نمیکنم؟ »
میدانستید موزیکی که در اپیزود پایلوت فرندز پخش شدآهنگی از گروه«R.E.M» با نام«It’s the End of the World as We Know And I Feel Fine» است؟ قطعهای خوش با پیامیآخرالزمانی که هیچ کس واقعا آن را نشنید.
من در سال ۲۰۰۴ معلم بودم. همچنین تیم شطرنج مدرسه را هدایت میکردم. با چشمهای خودم میدیدم که چطور دانشآموزان من هدف آزار قلدرها قرار میگیرند. من تمام تلاشم را میکردم که از آنها دفاع کنم، اما نمیتوانستم همه جا باشم. دانشآموزان من بسیار باهوش بودند و به معنای واقعی کلمه Nerd(خوره) بودند اما در موقعیتی خصومتآمیز و محیطی غیردوستانه گرفتار بودند. قلدرهای مدرسه پشت در کلاس شطرنج ما میایستادند و برای اعضای باشگاه شطرنج کمین میکردند. در طول تصدی عنوان معلمیتوسط من، وجههی من به عنوان دشمن قلدرها و مدافع nerd ها جا افتاده بود. درست است که قلدرها پست فطرت هستند، اما آنها میدانستند که «آقای هاپکینز» صد برابر بدتر است.
شاید بگویید که روشنفکرها همیشه و همه جا گرفتار قلدری و دست کم گرفته شدن بودند، اما چیزی درون من میگوید که اوضاع بسیار بدتر از همیشه است. در عصری زندگی میکنیم که تعاملات در شبکههای اجتماعی جایگزین بحثهای واقعی و گفتمان سیاسی شدهاند و روزنامهنگاری تا سطح پرداختن به شایعات پیرامون سلبریتیها سقوط کرده است. زمانی که من «کیم کارداشیان» را بر صدر اخبار «CNN» میبینم و میترسم! شاید همهی اینها سرگرمیهای بیخطری باشند. همانطور که صدای خندههای روی اپیزودهای فرندز به ما میخواهد یادآوری کند. شاید. اما من به شدت نگران این نکته هستم که ما به اندازهی کافی کنجکاوی روشنفکرانه را در جامعه پرورش ندادهایم.
برای راس امیدی باقی نمانده، او مجنون شد و از دست رفت. اما چطور میتوان در یک دنیای دیوانهی دیوانه همچنان خوشبین بود؟ نا سلامتی من یک معلم هستم و چند ایده دارم:خوشبختانه مقاومتی شکل گرفته است. مردمانی با ثبات، کسانی که از شروع کردن جملاتشان با «راستی میدونید که…» نمیترسند، آنها «راس»های زمانهی ما هستند. من آنها را در کلاس شطرنجم دیدهام و آنها را در سطح شهر هم دیدهام که در موزههای هنری مخفی شدهاند و در فروشگاههای کتاب دست دوم، میخزند و در کالجها و دانشگاهها میپرند.
• نخست اینکه: کتاب بخوانید؛
اتفاق خاصی میافتد وقتی حواسپرتیهای پوچ فرهنگ مدرن را کنار میگذارید و در یک رمان غرق میشوید. درهای ایدههای تازه، تجربیات جدید و چشماندازی نو بر روی شما گشوده میشود. تجربهای ارزشمند در صبوری و تمرکز حواس بدست میآورید. نتایج تحقیقاتی تازه در مرکز مطالعات اجتماعی نیویورک نشان میدهد که مطالعه همدلی (Empathy) را افزایش میدهد. و البته مطالعه دشمن نادانی است. پس بیشتر بخوانید. کتابهای سخت بخوانید، کتابهای بحث برانگیز بخوانید. کتابی بخوانید که اشک شما را در بیاورد. کتابی سرگرمکننده بخوانید. هرچه میخواهید بخوانید، فقط بخوانید.
• دوم اینکه یک چیزی یاد بگیرید؛
مغز شما ظرفیت بسیاری دارد، آن را تغذیه کنید. چیز جدیدی یاد بگیرید. بزگترین تهدید در مسیر پیشرفت این است که گمان کنید چیزی پیچیدهتر از آن است که بتوان درستش کرد. فقر دائمیاست. نژاد پرستی همیشه وجود داشته. مناقشهی اسراییل و فلسطین سختتر از آن است که فهمیده شود. سیستم آموزش عمومیداغان است. خودتان را آموزش دهید، تا بتوانید جزئی از گفتمان باشید. یک چیز علمییاد بگیرید، چیزی از ریاضی. در فلسفه کنکاش کنید، دیرینشناسی را مطالعه کنید. سعی کنید زبان تازهای بیاموزید. لازم نیست بر تمام آنها مسلط شوید، همینکه چیزی از آن در ذهن خود فرو کنید کافی است. به یک «پادکست» آموزشی گوش بسپارید. اغلب اساتید دانشگاههایی مثل «هاروارد»، «ییل»، «کلمبیا»، «استنفورد» و… دروس خود را به صورت مجانی در اینترنت قرار دادهاند. ببینید چه چیزی را میتوانید یاد بگیرید. یکی از بزرگترین چالشهای من به عنوان یک معلم این بود که دانشآموزی را که کسی به او گفته بود احمق، قانع کنم که باهوش است.
• سوم اینکه اینقدر مزخرف نخرید؛
این شاید از نظر منطقی ربطی به موارد دیگر نداشته باشد، اما من دریافتهام که فرهنگ مصرفگرایی و فرهنگ احمقگرایی قرابت نزدیکی به هم دارند. زندگی خود را ساده کنید. سبک مغزی چشم انداز فرهنگی ما را نابود کرده است. وقتی پشت چیزی که میخریم و به منزل میبریم فکر و اندیشه باشد، کمتر احتمال دارد که از انگیزه تهی شویم.
• و نهایتا اینکه مواظب Nerdها(خوره ها) باشید؛
یک برنامه نویس کامپیوتر در «سیاتل» از هر شخص دیگری در آمریکا بیشتر در کاهش فقر، گرسنگی و بیماری از طریق بنیاد «بیل» و «ملیندا گیتس» موثر است. «خورهها» شغل درست میکنند. خورهها پلها و جادهها را مهندسی میکنند. خورهها معلم و کتابدار میشوند. ما به این آدمهای باهوش نیاز داریم، چون آنها هستند که دنیا را جای بهتری میکنند. ما نمیتوانیم از آنها محافظت کنیم اگر قبل از هر حرفی که از دهانشان خارج میشود، جامعه از آنها روی برگرداند. راس به دوستان بهتری نیاز دارد.
*نقد سینما
ارسال نظر